نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت

به نام خدا

خیلی وقت است دلم یک پست اساسی می خواهد اما تنبلی مانع است . زندگی همچنان در جریان است . فقط گهگاهی با تلنگری یادم می آورد چقدر خسته ام و باز هم به تلنگری امید زیستن در من می سازد . وقتی عصرها خسته ازکار کنار بچه هایم می نشینم با صدای محمد حسین پسر 7 ساله ی مهد که میگوید : خاله شادی دوستت دارم . همه ی لذت های دنیا روحم را پر می کند . امروز باز هم با آن چشم های دختر کشه لجنی رنگش زل زد به صورتم  صورتم را بوسید و گفت : خاله من شما رو خیلی دوست دارم . مات مانده بودم از این ابراز علاقه ی ناگهانی . صورتش را بوسیدمو گفتم : منم دوستت دارم عزیز دلم . لبخندی زد و گفت : آخه خاله عاشقتم . خنده ام گرفت . چه حرفای قلمبه سلمبه ای بلد بود وروجک . لپش را کشیدمو گفتم : میسی خوشگلم . خودش را در بغلم جا کرد و در آرامش کامل به تصویر تلویزیون مهد زل زد . سحر دست راستم را در بغل گرفته بود و ستایش و طه سمت چپم سر نشستن کنار من دعوا راه انداخته بودند و من غرق لذت و محبت آنها را به آرامش دعوت میکردم و دست آخر 3 نفر در ؛وشم نشستند و دو نفر هم در طرفینم . وقتی رسیدم تقریبا جنازه بودم ولی شیرینیه عشق بی چشم داشت بچه ها همه ی خستگی هایم را درمان بود .



:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
 

 

می خواهم خریتی کنم که می دانم همه یِ عمر دامنگیر ِ زندگیم خواهد شد . میدانم این دیگر یعنی فنا شدنه همه ی عمر و ارزوهای زندگیَم 

خداحافظ خوشبختی

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 840
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

سرماخورده ایم خَفَن . از نوع ِ آنفلوآنزا . فقط مانده ایم این دیگر کدام نوع حیوانی ِ آنفلوآنزاست . مثل ِ همیشه که کسی در اینجور مَواقِع حتی نمی فهمد بنده نیز هَم انسانَمُ مریض می شوم ، باز هم جیکِمان در نمی آید و همچنان بی غیرتانه در مَحَل کار حاضر می شویم و به سانِ اسب کارهایِمان را می انجامیم . فقط خدایی خیلی زور دارد بااین حال سرکار حاضِر شدن . داشتم با خودَم فکر میکردم تا کی به خودم اُمیدهایِ واهی بدَهَم ؟ خدایا من یکی خیلی چاکرَت هستم ها هوایَم را داشته باش . فکر میکُنَم از زور ِ تب افتاده ام به هذیان گویی . بلند شویم برَویم سر ِ کار . هیییییییییییی کوزت که می گویند مَنَم ها .



:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

سکانس اول

جمعه اول بهمن اتاقم من و چند تن از دوستان :

- خیلی قشنگه دستش درد نکنه عجب سلیقه یی دارن .

+ آره ماشالله آقاییم خدای سلیقه س .

- خیلی خوب قدرشو بدون کم مردی ژیدا میشه این ظرافتا رو درک کنه .

و بعدش هم اظهار نظر بقیه یِ دوستانَم که آره همسر ِ من اینکار را کرد و ... خوب که نگاه کردم درچشمانِ هیچکدامِشان حسرت نبود . همه شاد و خرسند از مُبتلا نبودن به درد ِ تنهایی . چقدر عجب بود آنقدر درد کشیدم و فقدان و خلا را در زندگیم درک کردم گریه ام گرفت . دردِ بدیست تنهایی .

سکانس دوم .

شب اتاقم من تنها :

داشتم فکر میکردم چقدر قشنگ است کسی به یادت باشد و برای غافلگیریَت سلیقه و وقت به خرج بدهد و برایت هدیه بگیرد . قیمت اهمیتی ندارد . قشنگیه عزیز بودن به همین چیز هاست . گاهی وَقت ها عجیب دلم از بی عزتی ِ خودم می گیرد . زنها عاشق ِ هدیه گرفتن هستند . عاشق سورپرایز شدن و لبخند هایِ پر عشق . هییییییی . در حسرت این یکی هم ماندیم . دلم گرفته .

+ منظورم حسرت هدیه گرفتن نبود سو برداشت نشود . منظور لفظ عشق بود .



:: بازدید از این مطلب : 823
|
امتیاز مطلب : 120
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

همین الان داشتَم به یکی می گفتم دِلم هوای نوشتن دارد . آره باز هَم دلم پُر شده از حرف . گاهی وقتها دلَم می خواهد آنقدر بنویسم و بنویسم تا جانی برایَم نماند . اوضاع و احوال ِ کار بد نیست اما اینروزها احساس میکنم یک چیزی کم است . چهارشنبه داشتَم با یکی از بچه هایَم حرف می زدم . از چیزی که شنیدَم دلم گرفت . دختر ۷ ساله قبلا بِهم گفته بود که صاحِبِ مهد مادرش است و توی مهد او را عمه صدا می زند اما وقتی یکی دیگر از بچه هایِ مهد برگشت و گفت دروغ می گوید شادی جون صدف خانواده اش را در تصادف از دست داده و مسئول موسسه عمه اش است . در نی نی ِ چشمانِ دخترک شکستنه چیزی را دیدم که وجودم را لرزاند و صِدای به بغض نشسته اَش رعشه بر اندامم انداخت که گفت : اتِنا خیلی فضولی . دلم لرزید و غوغایی در قلبم نشست . برایَم هیچوقت قابِل ِ باور نبود که یک دختر بچه یِ ۷ ساله تا این حد درون گرا باشد و از ترحُم بیزار . صدف مشکل ِ حافظه دارد و حافظه ی کوتاه مدتش در تصادف اسیب دیده اما انقَدَر سرشار از غرور و ظرافت است که ماتَم میبَرَد . از همان لحظه تا به امروز اعصابم کَمی نا آرام است . با خودم می گویم تو زیادی حساسی اما این واقعا برایم سنگین است . یعنی اینقدر بار ِ درونیاتش در او سنگینی می کُنَد ؟ او فقط ۷ سال دارد .



:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 97
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

گاهی وقت ها عجیب به سرخوشی ِ خودم خنده اَم میگیرد . من باید ساعتِ ۱ در محل ِ کارم باشم اما الان نشسته ام اینجا و دارم خیر ِ سرم پُست میگُذارم . حالا این به کنار ، نمی دانم چی میخواهَم برایِ بچه هایِ ملت بلغور کنم . هی به خودم امیدواری می دَهَم که تو توانایی ِ همه یِ این مراحل را داری اما خب یکی نیست بگوید زر آمدی قُرمه سبزی یه خرده برایِ خودت نوشابه باز کن . بعد به خودم تلقین می کنم که تو فقط با یِک مشت بچه یِ فسقلی طرفی اما باز هَم یادم می افتد که بچه هایِ این دوره و زمانه که مثل ِ بچگی هایِ خودمان پپه تشریف ندارند . همچین مُخَت را به سقف می کوبند که فَکَت تا زمین کِش بیاید . مَگر همین خواهر زاده یِ فسقلیِ ِ خودم نبود که با هزار فخر فروشی برایَم داشت میگفت که عادت دارد به جایِ چایی نسکافه بخورد . حالا تو برو جلوی همچین موجوداتِ فسقلی ِ موذیی سوتی در بده ببین دودمانَت را چطور بر باد می دهند . از اول که واردِ کلاسِشان می شوی با معصومیَتی آسمانی زل می زَنَند بِهت تا حرکتی خطا انجام بدهی تا تو را مَلعبه ی دستانِ کوچک و آسِمانیِشان کنند و تا جا داری لیچار بارَت بِنَمایند که خاله مامانِمان گفته است فلان چیز فلان جور است و تو به سانِ انسان هایِ منگول اندر کف بِمانی که خدایا زمان کی اینهمه پیشرَفت کرد آنهم در کشور ِ شهید پرور ِ ما .



:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

گاهی اوقات از نردبان بالا میری تا دستای خدا رو بگیری ، غافل از اینکه خدا همون پایین ایستاده و نردبان رو نگه داشته است.

تنها خدا را داشتن هم عالَمی دارد . مانده اَم مبهوتِ حکمتهایِ با حالِ خداجانِمان . بعضی وقتها در اوج سختی و تنگنا جوری به دادَم می رسد که خودم کَف میکنم . خدا وکیلی کَف بُرتَما خدا جان . حداَقل تو خوب از زندگیه من باخبری . جاهایی به دادَم رسیده ای که خودم اندر کارَت با دهانی باز مبهوت مانده اَم . من یکی به شخصه اینروزها بدجوری مُریدَت شده ام . انگار منطقَم عوض شده و دیگر از هیچ اتفاقی نمی ترسم . خب راستش را بِخواهی کسی که با صاحِبِ همه یِ کائنات رفیق است دیگر از چه چیز بایَد بِتَرسد ؟ اشتِباه نکن نه گنج پیدا کرده اَم و نه چیزی در زِندِگیَم عوض شده . فقط نگاهم به خدا و اتِفاقاتِ روزمره یِ زندگی عوض شده . تو را جانِ جدِتان نگویید فلسوف بازیم گل کرده که توی ذوقَم می خورد . اما خب شایَد اینهمه تنهایی لازم بود برایِ رسیدَنَم به این نقطه . منظورم رُشدِ فکریَم است . خلاصه خدایا خیلی باحالی عاششششششششششششششششقِتَم با همه یِ سختیهایَم . راستی از کنار نردبان ایستاده اَم ها . بوسسسسسسسسسسس از آن بوسهایِ آبدار ِ صِدا دار واسه خدا جانَم .



:: بازدید از این مطلب : 764
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

این استادِ باحالِمان از سَر ِ زیادیِ حال یک پروژه یِ خفن بارمان کرده است که باعث شده یک دست بَر سر و دستی بر کیبورد به سانِ بولدوزر بیفتیم رویِ سیستِمِمان و تا ساعاتی از سپیده دمان خرکاری بنماییم . یکی نیست بِهش بگوید بابا جان با این اِطِلاعاتِ اندک ما چطوری سایت طراحی کنیم ؟ دِلَم می خواهد این استادِمان را همچین بزنم که با دیوار کلاسِمان یکی شود . مردکِ آدم آهنی . اَه اَه اَه . ایششششششششششششششش . با اینکه از مردهای آویزان فوقُ العاده متنفِرَم و دلم میخواسته همیشه استادهایَم مرد و جِدی باشند اما این دیگر زیادی شبیه روبات است و آدم دِلَش میخواهد بِهش دست بزند تا مُطمَئِن شود که آدم آهنی نیست اما چه کنیم که اسلام دستِمان را بسته است . مَخلَص ِ کلام اینکه بدجوری در گِل گیر کرده ام .



:: بازدید از این مطلب : 716
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

چند روز پیش سَر ِ کلاس وقتی بعد از ۲ ساعت در اوج ِ خستگی استادمان اعلام کرد که کِلاس تمام شد نگاهم به یکی افتاد که از بالای سر بچه ها بال بال میزد . داشتَم با خودَم فکر میکردم یعنی این با من است یا نه . به روی مبارک نیاوَردم اما به طرز ِ غیر محسوسی اطرافم را نگاه کردم که ببینم یعنی آیا با من هست یا نه . داشتَم با دوستم از در کلاس میزدم بیرون و طبق ِ معمول در میانِ انبوهی از دوستان گرام کنفرانس گذاشته بودیم و از منتها عِلیهِ ( الیه ؟) وجودِمان سخنرانی ِ بس پربار راه انداخته بودیم و اندر فوایدِ کلاس ِ طراحی وبِمان سخن می راندیم که این رفیقمان صاف جلویِ بنده ظاهر گردیده و نفس نفس زنان فرمودند : سلام چطوری ؟ من نیز هم با لبخندی بزرگ جواب دادم : سلام عزیزم . و در همین حین به سرعَت داشتم قیافه اش را تویِ مغزم جستجو میکردم که من این را می شناسم آیا ؟ بعد خودش کارم را راحت نموده و با صدایی رسا فرمودند : عالی بود دُختر . تو مَحشری . من نیز هم که داشتم هاج و واج همراهِ کل ِ کلاسمان که از صدای ایشان نظرشان به سویمان جلب شده بود ایشان را نظاره گر میشدم . فهمید بنده یک تخته اَم کم تشریف دارد و ادامه داد : وبتو ۴ بار از اول تا آخر خوندم . معرکه بود خیلی هنرمندی . عجب قلمی داری . تازه دوزاریَم افتاد که این کیست و یادم امد که چند هَفته سَر ِ کِلاس که وِبَم  جلویِ رویَم باز بوده حضرتِ ایشان اَزَم ادرسَش را خواسته بود . دوست نداشتم کسی بدانَد نویسنده یِ آن وب کیست و از طرفی هم آن رگه یِ بی جنبگیَم زده بود بالا و به سانِ مرغ پر و بالمان بسی پوشدار شده بود و لبخندی زشت و خودپسندانه روی لبانِمان نشست و فرمودیم : نظر ِ لطفته عزیزم . بعدَش هم سریعا فرار نمودیم که دیگر ادرس نخواهند که لو نرود نویسَنده منم .

خودمانیم ها گاهی وقتها جنبه نعمتیست بس عَظیم . امروز داشتَم وبَم را از سَر میخواندم . از همان خاطراتِ دوره یِ دانشجویی اما جز مشتی نق و نوق چیزی در آن نیافتیم .



:: بازدید از این مطلب : 737
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

امشب از آن شب هاییست که باز هَم افتاده ام در فاز ِ زنجه موره . یکی نیست بگوید دختر تو چرا آدم نِمی شوی ؟ مانده ام خدایا آیا می شود روزی مَن نیز هم به جرگه یِ آدمها بپیوندم ؟ دوره ی کلاسهایم در حال اِتمام است و کار ِمان از چند روز ِ دیگر شروع خواهد شد . دارَم پراکنده گویی میکنم . این هم نشان از ذهن ِ آشفته یِ من دارد . چقدر دلَم پستِ طولانی میخواهد .



:: بازدید از این مطلب : 765
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد