نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

خیلی دِلَم هَوَس ِ حرف زدن کرده اما راستَش نمی دانم باید از کجا شروع کنم . امروز هم برای ِخودش روزی بود . سر کلاس استادِمان کلی تیکه بارانِمان کرد و قیافه اَم آن لحظه کلی دیدنی بود . بسی پَنچَر شده بودم و دِلَم می خواست استاد را به ۵۰ قسمتِ مساوی تقسیم کنم . آن وسط هم یک عَدَد انسانِ غُرغُرو کنار دستم نشسته بود و مُرَتَب اظهار ِ فضل می نِمود و کُلُهُم این بَشَر به طرزی بس شِگرف و ماهِرانه روی نِرْو ِ اینجانب پُشتک بالانس می زد . حالا من مانده بودم با دَستی بر سر زنان و چشمانی از حدقه بیرون زَده . داشتم با خودَم فِکر میکردم آیا این بیماریِ جدید است که این بشر را به خود آزاریِ مزمن وا داشته که سر این کلاس بنشیند یا ورژنِ جدیدِ سادیسم است . در همین تفکرات غرق بودم که استاد آنتراک داد و ما نیز هم تَشریفِمان را بردیم دبلیو سی و آن وسط هَم همه بدجوری بِهِم نگاه میکردند و من هم مرتب در آیینه یِ آمفی تئاتر دنبالِ شاخ رویِ سر ِ مبارک می گشتم اما دریغ از حتی جوانه ای کوچک از رویِش ِ شاخ دَر سر . آخَرَش هَم نَفَهمیدَم اینها چرا آنطور شِگِفت زده نِگاهَم میکردَند شاید به موجودی مُحَیِرُالعُقول برخورده بودند . اَللهُ اَعْلَمْ



:: بازدید از این مطلب : 782
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت

به نام خدا

 

خیلی دِلَم هَوَس ِ حرف زدن کرده اما راستَش نمی دانم باید از کجا شروع کنم . امروز هم برای ِخودش روزی بود . سر کلاس استادِمان کلی تیکه بارانِمان کرد و قیافه اَم آن لحظه کلی دیدنی بود . بسی پَنچَر شده بودم و دِلَم می خواست استاد را به ۵۰ قسمتِ مساوی تقسیم کنم . آن وسط هم یک عَدَد انسانِ غُرغُرو کنار دستم نشسته بود و مُرَتَب اظهار ِ فضل می نِمود و کُلُهُم این بَشَر به طرزی بس شِگرف و ماهِرانه روی نِرْو ِ اینجانب پُشتک بالانس می زد . حالا من مانده بودم با دَستی بر سر زنان و چشمانی از حدقه بیرون زَده . داشتم با خودَم فِکر میکردم آیا این بیماریِ جدید است که این بشر را به خود آزاریِ مزمن وا داشته که سر این کلاس بنشیند یا ورژنِ جدیدِ سادیسم است . در همین تفکرات غرق بودم که استاد آنتراک داد و ما نیز هم تَشریفِمان را بردیم دبلیو سی و آن وسط هَم همه بدجوری بِهِم نگاه میکردند و من هم مرتب در آیینه یِ آمفی تئاتر دنبالِ شاخ رویِ سر ِ مبارک می گشتم اما دریغ از حتی جوانه ای کوچک از رویِش ِ شاخ دَر سر . آخَرَش هَم نَفَهمیدَم اینها چرا آنطور شِگِفت زده نِگاهَم میکردَند شاید به موجودی مُحَیِرُالعُقول برخورده بودند . اَللهُ اَعْلَمْ



:: بازدید از این مطلب : 298
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد